مدتهای مدیدی است که دل در گرو طرح و رنگ و نقاشی دارم. درست نمیدانم از کی. شاید (به نقل از خاطرات پدر) از همان ۳-۴ سالگی که از هر فرصتی برای شناسایی لوگوی برندهای مختلف استفاده میکردم. یا شاید از آن زمانی که سر کلاس نقاشی با انگشتان رنگیمان کاغذ سفید را به نقش و نگارهای عجیب و غریب مزین میکردیم. یا حتی پس از آن، وقتی که ناظممان از نقاشیهایم تعریف کرد و بنده جوگیر شدم که در آینده میخواهم نقاش شوم.
هرچه زمان گذشت بیشتر به این نتیجه میرسیدم که کار با قلم و قلممو از اینجانب برنمیآید. البته تا قبل از دوران راهنمایی که الکی الکی به نقاشیهایمان ۲۰ میدادند متوجه این قضیه نشده بودم. مشکل از جایی آغاز شد که سر زنگ هنر هرچه سعی میکردم کوزه بکشم شکل هر چیزی میشد جز خود کوزه. البته به لطف هنرمندانی که دور و برم داشتم (مادر گرامی و دو تن از دوستان هنرمند) دبیرانم هیچوقت به اتفاقات پشت پرده بویی نبردند. هنرمندانهترین (و شاید اولین و آخرین) چیزی که خودم کشیدم طرحی از یک شاخه درخت آلبالو برای امتحان هنر بود. کار رنگ و سایهروشن بخشی از شاخ و برگها هنوز تمام نشده بود، اما دبیرمان به دلیل ضیق وقت یک عدد ۲۰ تپل نثار همان یک دانه آلبالوی تکمیل شده کرد و من هم با شادی بیکران رفتم که ادامهاش را در خانه کامل کنم. آن نقاشی را هنوز هم دارم. مرور ایام کمی پوسیدهاش کرده است و الآن سالهاست رفتهام که شاخ و برگهایش را رنگ کنم!
در ایام دبیرستان داشتم با پاورپوینت و فتوشاپ آشنا میشدم. موقع امتحانات پایان ترم بعد از هر امتحان تا میرسیدم خانه مشغول انیمیشن درست کردن با پاورپوینت میشدم و دوست صمیمیام هم در خانه خودشان به همین کار مشغول میشد. حین کار تلفنی حرف میزدیم و کشفیات و تجربیاتمان را با هم در میان میگذاشتیم. خواهرم هم در این زمینه دستی بر آتش داشت. چه چیزهایی که با پاورپوینت درست نکردیم؛ کارت، والپیپر، گیف، آکواریوم با ماهیها و حبابهای متحرک، موزیک ویدیو برای آهنگهای مختلف، طراحی نمای سایت و فروم. کم کارهای عجیب و غریب نکردیم. حدس میزنم که آن زمان حتی خود پاورپوینت هم نمیدانست چنین قابلیتهایی دارد!
کمکم داشت از طراحی دیجیتال خوشم میآمد. سالهای بعدی را با پیکسآرت و فتوشاپ سر کردم. آن زمان که هنوز کسی نمیدانست پیکسآرت خوردنی است یا پوشیدنی، من و دوستانم طرحهایمان را آنجا به اشتراک میگذاشتیم و توی مسابقات هفتگیاش شرکت میکردیم. چه ترفندهای مختلفی که کشف نشد و چه چیزهایی که با همین آزمون و خطاها یاد نگرفتیم.
بازی با شکلها و رنگها هیچوقت لطفش را از دست نداد. اطرافیانم کارهایم را میدیدند و تشویقم میکردند که ادامه بدهم. من هم باز جوگیر میشدم. اما این بار حس میکردم راه را درست آمدهام. به تجربه و تمرین بیشتر نیاز داشتم و دارم و خواهم داشت. وسواس داشتم و دارم. روی طرحهای به ظاهر ساده روزها وقت میگذاشتم و میگذارم. بعضیها هم شیطنت میکردند و همین طرحها را به سادگی آب خوردن به سرقت میبردند. برای آنها کار یک دقیقه بود، ولی برای من که تازهکار و هنوز در حال یادگیری بودم مدتها طول میکشید تا ایدههایم را عملی کنم. از طرفی فهمیدم سبکهای مورد علاقه من در این مملکت خواهان چندانی ندارد. بعد از مدتی گوشیام هم خراب شد. پیکسآرتم و همه پروژههایش از دست رفت. دست و دلم به فتوشاپ نمیرفت و دستم به جایی بند نبود.
دلسرد شده بودم، اما نمیدانم چرا هر وقت ناامید میشدم بعد از مدتی دوباره خودم را در دنیای طرح و رنگ پیدا میکردم. یک شوق عمیق درونی دوباره هلم میداد که راهی برای ادامه پیدا کنم. وقتی مشغول میشدم و عزمم را جزم میکردم که بیشتر یاد بگیرم، از جاهایی که هرگز فکرش را هم نمیکردم کمک میرسید. اتفاقات به ظاهر بد، شدند سکوی پرتاب و یادگیری بیشتر. البته همچنان بسیاری از طرحهایم چنگی به دل نمیزد. شاید دیگران از روی لطف یا ترحم تعریفی میکردند، اما خودم از بیشتر آن طرحها راضی نبودم. سالی به دوازده ماه تقی به توقی میخورد و خودم هم از نتیجه کار خوشم میآمد. با وجود همه فکرهای آزاردهنده، افتان و خیزان ادامه میدادم. مشغول بودن با کارهای گرافیکی کمکم کرد از سختترین روزهای زندگیام جان سالم به در ببرم. اگر طرح نمیزدم نمیدانم الان کجا بودم. این بار دیگر مطمئن بودم راه را درست آمدهام. این نمیتوانست اتفاقی باشد که هر بار علیرغم همه موانع و تغییر مسیرها باز به همین نقطه برگردم؛ جایی که وجودم با رنگها و شکلها پیوند میخورد.
گاهی به این فکر میکنم که اگر حتی در همین لحظه هم زندگیام به پایان برسد حسرتی ندارم، چون رویایم را زندگی کردم. کسی بدش نمیآید که هنرمندی سرشناس شود و کلی جایزه ببرد، اما رویای من این بود که آنقدر آزمون و خطا کنم و یاد بگیرم که بتوانم ایدههایم را همانطوری که در ذهنم هستند روی صفحه بیاورم. این که وقتی کارم تمام شد بتوانم نگاهش کنم و لبخند رضایت روی لبانم بنشیند. آرزویم این بود که نترسم از اینکه همان چیزی را به تصویر بکشم که خودم قلباً دوستش دارم. رویایم این بود که دیگران هم آن چیزی که هفتهها رویش وقت گذاشتهام و دوستش دارم را دوست داشته باشند.
لذت خلق کردن بسی عجیب است. از همان جوانه ایده اولیه انگار موجودی دارد متولد میشود. شبها از درد گیر و گورهای کار و از شوق ایدههای تازه خوابت نمیبرد. لحظهشماری میکنی که دوباره برگردی سر طرحت و به آن سر و شکل دهی. خودت هم شاهد تکامل و شکوفاییاش میشوی. وقتی کار تمام شد، از دور و نزدیک نگاهش میکنی و چند عدد بهبه و چهچه نثار خودت و کارت میکنی. بزرگترین موهبت این است که با اینکه میدانی هنوز خیلی راه داری (و این راه اصلاً پایانی ندارد) و کارت در حد عالی نیست، باز هم میتوانی دوستش داشته باشی و حتی به آن افتخار کنی. حتماً شمایی که دست به قلماید، طرح میزنید، عکاسی میکنید، مینوازید یا به هر نحوی اثری خلق میکنید خوب متوجه منظورم میشوید. در این راه حتی سختیها هم شیریناند. چالشها و تردیدها هم هدیهاند. کاش همیشه بتوانم قدردان تکتک این موهبتهای ریز و درشت باشم.
ثبت ديدگاه