رشتهام را دوست داشتم، اما روی بازار کارش حساب نمیکردم. تنها چیزی که مرا به ادامۀ مسیر تشویق میکرد لذت آموختن بود. ترس اینکه بعد از فارغالتحصیلی مشغول چه کاری خواهم شد، همیشه مثل تندبادی ذهنم را آشفته میکرد. انگار تازه بعد از اتمام درسم بود که فرصتی پیدا کردم تا دربارۀ معنای زندگی فکر کنم. من اینجا چه کار میکردم؟ واقعاً چه میخواستم؟ آیا کسی جز من هم بهترین سالهای عمرش را به این شکل پشت سر گذاشته است؟
بی هیچ دلیل خاصی در دوران دانشگاه برای کلاسهای متفرقه ثبتنام نکردم و مهارت تازهای یاد نگرفتم. بعد از تمام شدن درسم حس زودپزی را داشتم که زیرش را خاموش کرده باشند! چیزی که زیاد داشتم وقت بود. وقتی پربرکت برای فکر کردن به نگرانیها، ترسها، حسرتها و افسوسها. روزهای سختی را پشت سر گذاشته بودم. ایام آشفتگی و دیوانگی؛ غافل از اینکه روزهای دشوارتری در پیش بود.
در تمام این سالها، کمالطلبی قدرت حرکت را از من گرفته بود و به هیچ شغلی راضی نمیشدم. شاید حتی درست نمیدانستم چه میخواهم. تقریباً دو سالی با طعم شیرین ول چرخیدن خوش بودم. یک سال دیگر را هم با توهم کسب تجربه برای ورود به بازار کار خودم را گول زدم. اما این سال دستاور بزرگی برایم داشت. مزیت بیکار بودن، در داشتن وقت کافی برای خلوت با خودت است. با اندکی پاکسازی توانستم خودم را بهتر بشناسم و اهدافی برای ادامۀ مسیر تعیین کنم؛ هرچند آنها هم تا حدی کمالگرایانه بودند.
کمکم روی آوردم به کسب مهارتهای بیشتر. شروع کردم به نوشتن. حالا نوشتههایم دیگر به حرفهای چند سالۀ توی سررسیدها و دفترها محدود نمیشد. بالاخره جرئت پیدا کردم که بلند حرف بزنم. از بحرانی که به تازگی پشت سر گذاشته بودم حرف زدم. اما این اصلاً کافی نبود؛ این حرفها باید حلاجی میشد. خوب میدانستم باید قدمی هرچند کوچک برای تغییر چیزهایی که دست خودم بودند بردارم. حالا میخواهم بلند از ترسهایم بگویم؛ از چیزهایی که داشتم با آنها تیشه به ریشۀ خودم میزدم. از سرخوردگی، مقایسه، ترس از آینده، خودخوری و نگرانیهای مبهمی که نمیدانستم دقیقاً از کجا میآیند.
من اسیر احساس ارزشمند بودن و کمالطلبی شده بودم؛ چیزهایی که شاید در نگاه اول نیروی محرک موتور ما برای پیشرفت به نظر بیایند، اما در واقع مرا از ترس فلج کرده بودند. حتی پیش از اینکه درست و حسابی گام در مسیر بگذارم، شروع کرده بودم به سناریوبافی از پایانهای احتمالی وحشتناک. سردرگم بودم و همۀ این اتفاقات توان حرکت را از من گرفته بود. طبیعتاً فکرهایی از این جنس تمامی ندارند و اگر اجازه بدهیم، همیشه گوشۀ ذهنمان شیطنت میکنند. میدانستم دارم رنج میبرم، اما نمیتوانستم درست توضیح دهم از چه چیزی و قاعدتاً در پیدا کردن راهحل هم ناتوان بودم.
◄ چطور به خودم کمک کردم؟
کسی نگفته مجبوریم همیشه به تنهایی بار مشکلات را بر دوش بکشیم. بد نیست وقتی نیاز به کمک داریم به سراغ یک متخصص برویم اما اگر چنین امکانی فراهم نبود، دستکم میتوانیم دست خودمان را بگیریم. من هم حالا که تا حدی از آن فضا فاصله گرفتهام، میتوانم از دور به تماشای رفتارهایم بنشینم و ریشۀ بعضی از نگرانیها را پیدا کنم. کاری به منشاء بیولوژیک این رفتارها ندارم، چون متخصص نیستم. تنها از تجربۀ شخصیام میگویم و شیوههایی که برایم مفید بودهاند. در مسیر حل بعضی معضلات، بد نیست هر از گاهی لیستی تهیه کنیم از پیامدهای خوب یا بد رفتارها، افکار، عادات و موقعیتهایی که در آنها قرار داریم. من در برههای، لیستی از پیامدهای بیکاریام نوشتم و این فهرست کمکم کرد تا از وقتم بهترین استفاده را ببرم.
از آنجا که وسواس فکری ما برای آرمانگرایی رابطهای مستقیم با ترس و فشار درونی دارد، فکر کردم بد نیست لیستی هم برای آرمانگرایی درست کنم. دیوید برنز در کتاب «از حال بد به حال خوب» پیشنهاد میکند که لیست ما میتواند شامل دو دستۀ مزایا و معایب آرمانگرایی باشد. در ادامه، لیست خودم را میآورم.
مزایای آرمانگرایی
– به پیشرفت و بهبود اوضاع و افزایش بهرهوریام کمک میکند.
– اینکه هرکاری به بهترین شکل انجام شود و نتیجه خوبی داشته باشد، برایم رضایت درونی و لذت به همراه میآورد.
معایب آرمانگرایی
– همیشه فکر میکنم جای بهتر شدن هست و به هیچ چیز قانع نمیشوم؛ این باعث میشود احساس نقص و کمبود کنم.
– ذهنم همیشه آشفته و مشغول نقشه کشیدن است. آرامش ندارم.
– خیلی وقتها ترس از نتیجۀ کار، حتی توان آغاز آن را از من میگیرد. از ترس پا در مسیر نمیگذارم و ریسک نمیکنم. طبیعتاً در چنین اوضاعی چیزی هم یاد نمیگیرم و نتیجهای هم حاصل نمیشود.
– گاهی از خیر انجام خیلی کارها میگذرم و نیمهکاره رهایشان میکنم.
– خودم و اطرافیانم را تحت فشار میگذارم.
– شاید از تجربۀ چیزهای تازه محروم بمانم و دیگر به استقبال چالشهای جدید نروم.
– پویایی در زندگیام کمرنگ میشود و در توهم پیشرفت، تنها درجا میزنم.
– وقتی سقف بلندی برای اهداف و آرزوهایم در نظر میگیرم، اگر به آنها نرسم سرخورده و ناامید میشوم.
اگر شما هم چنین لیستی درست کنید، احتمالاً به نحوی در بخش مزیتها به تلاش برای برتری، پیشرفت و افزایش بهرهوری اشاره خواهید کرد. استفان گایز در کتاب «چگونه کمالگرا نباشیم» مثال جالبی میزند؛ اگر کمالگرایی را تودهای یخ شناور بر آب در نظر بگیریم، میتوانیم قسمت بالایی آن را که دیده میشود میل به برتری بنامیم و ۹۰ درصدی که زیر آب پنهان است را ترس از شکست بدانیم. اصولاً ترس از شکست چیزی نیست که بخواهیم به دیگران نشانش دهیم، اما میتواند به کارهایمان جهت بدهد. از طرفی «هر چقدر چیزی را بیشتر بخواهیم، بیشتر از اینکه به دستش نیاوریم میترسیم».
دستکم بخشی از عامل ترس را اغلب میتوانیم در خودمان جستجو کنیم. ما در واقع از اینکه شکست چگونه شخصیتمان را «معنا میکند» میترسیم و همین باعث میشود گاهی کار را برای خودمان سختتر کنیم؛ حتی در برنامهریزیهای روزانه و اهداف ریز و درشت زندگیمان. کار مفید و حتی گاهی تحت فشار، میتواند حس ارزشمندی و رضایت درونی شیرینی را به ما هدیه کند. کار نیکو کردن هم که از پر کردن است، اما گاهی آنقدر به خودمان سخت میگیریم که یک جایی دیگر میبُریم و کارها برایمان ملالآور میشوند. حالا بیایید یک بار هم که شده شعلۀ کمالطلبیمان را کم کنیم. مثلاً زمان یا حجم یکی از کارهایی که دارد اذیتمان میکند را پایین بیاوریم و بیخیال وجود شرایطِ به اصطلاح استاندارد، برای انجام کارهایمان شویم.
من این کار را برای تمرینات ورزشیام انجام دادم. نزدیک به یک هفته تمریناتم را هر روز عقب میانداختم، تنها به دلیل اینکه حوصله نداشتم نیم ساعت برای این کار وقت بگذارم. احساس تنبلی آزارم میداد. از طرفی فکر کردم شاید دارم زیادی به خودم سخت میگیرم. اصلاً مگر یک ربع تمرین مختصر و مفید چه اشکالی دارد؟ با همین یک تغییر کوچک، تنبلی و اهمالکاری دور مرا خط کشید و رفت دنبال کار خودش.
برای تمرین نویسندگی از این هم فراتر رفتم و نتیجه شگفتانگیز بود. البته شاید کمی زیاده روی کرده باشم، اما شما بسته به اوضاع و احوال خودتان روشی که مؤثرتر میدانید را انتخاب کنید. برای من تمرین نویسندگی یکی از بخشهای جذاب برنامۀ روزانهام بود، اما پس از مدتی حس کردم دیگر مثل قبل رغبتی به انجامش ندارم. تنوع تمریناتم را بیشتر کردم؛ حالا حدود ۲۰ شیوۀ تمرین مختلف داشتم که هر روز بسته به احوالم میتوانستم یکی را انتخاب کنم. مدتی گذشت و به دلایل مختلف این تمرینات هم برایم ملالآور شدند. از همه سختتر، دیدن عنوان «تمرین نویسندگی» در برنامۀ روزانهام بود. نوشتن را دوست داشتم، اما هر بار که چشمم به این عبارت میافتاد عزا میگرفتم.
حس میکردم برای خودم نوعی اجبار و فشار درونی ایجاد کردهام که باعث شده دیگر مانند گذشته از نوشتن لذت نبرم. یک کار ساده کردم؛ حذف این تمرین از برنامه! به محض برداشتن این فشار روانی، تعداد دفعات و زمانی که به صورت خودجوش صرف تمرینات نویسندگی میکردم بیشتر شد. شوقم به نوشتن هم برگشت. با همین دو سه تا تجربه یاد گرفتم که وقتی احساس فشار و دلزدگی میکنم، میتوانم با سبک کردن کارها و پایین آوردن سطح توقعم، بهرهوری را بالاتر ببرم. به این ترتیب، با رسیدن به هدف، احساس رضایت میکنم و حتی مشتاق میشوم کمی فراتر هم بروم.
اما در زمان دانشگاه همه چیز خیلی متفاوت بود؛ حالا حس میکنم زیادی به خودم سخت میگرفتم. یکی دوتا ایده و کار پژوهشی داشتم که کمالطلبی موجب میشد فکر کنم آنها آنقدر که باید خوب نیستند؛ به این ترتیب هیچ اقدامی برای چاپ و انتشارشان نکردم. وقتی برای مقالهها اینقدر وسواس داشته باشم، تکلیف پایاننامه دیگر مشخص است! نوشتن پایاننامه بنا به دلایل بسیاری یکی از پیچیدهترین و سختترین تجربیات تمام عمرم بود. در پایان هم نتیجه اصلاً برایم رضایتبخش نبود، هرچند نظر استادان برعکس من بود. من از ترس اشتباه کردن یا به نتیجه نرسیدن، به درجا زدن افتاده بودم و هیچ چیز تازهای یاد نمیگرفتم. طبیعتاً تغییر یکشبه ممکن نیست. هنوز هم با همین آرمانگرایی کذایی دست به گریبانم، اما تلاش میکنم گاه به گاه از خودم بیرون بیایم و توی بازی دنیا بیشتر شرکت کنم.
این نوشته را با جملاتی از تینا سیلیگ به پایان میبرم. او در آخرین فصلهای کتابش «کاش وقتی بیست ساله بودم میدانستم» به این نکته اشاره میکند که اگر هر روز تنها یک درصد کارمان را بهتر انجام دهیم، در پایان سال به نتایج شگفتانگیزی دست مییابیم. او همچنین یادآوری میکند که «زندگی تمرین نمایش نیست و فرصت دومی به شما داده نمیشود که بهترین عملکرد خود را به اجرا بگذارید»، پس هرچه زودتر استارت بزنید!
پینوشت: در شاهدی برای تلاش در مسیر غلبه بر ترس و کمالطلبیام همین بس که نوشتهای که میدانم میتوانست بهتر از این باشد را منتشر کردهام. این را هم میدانم که بیرون زدن اشتباهاتم پایان دنیا نیست و میتوانم هر وقت بخواهم متنم را تکمیل و حتی بخشهایی را بازنویسی کنم.
ثبت ديدگاه